آه از فوتبال؛ داستان فروریختن آخرین سنگر دلخوشی مردم

آه از فوتبال؛ داستان فروریختن آخرین سنگر دلخوشی مردم

زمان برده است تا آب را آب صدا کنیم، خاک را خاک بنامیم و دنیا را با همه گوناگونی‌هایش به اسامی متعدد بیاراییم و توصیف کنیم.

زمان برده است تا آب را آب صدا کنیم، خاک را خاک بنامیم و دنیا را با همه گوناگونی‌هایش به اسامی متعدد بیاراییم و توصیف کنیم. این مهم است که وقتی می‌گوییم خاک، مخاطب ما همان چیزی را در ذهنش به خاطر بیاورد که ما در ذهن آن را جستجو می‌کرده‌ایم. اگر غیر از این باشد، دنیای آدم‌ها دنیای تنهایی آنها می‌شود؛ دنیای آدم‌های دور از هم و بشری که حرف هم‌نوعش را نمی‌فهمد. آنها مهم هستند؛ واژه‌ها را می‌گویم و شاید مهم‌تر از خودشان معنایی است که در ذهن شنونده یا خواننده آن تداعی می‌شود. آنها که واژه را کنکاش کرده‌اند و آن را ذاتا می‌شناسند و از این جستجو نیتی شوم دارند می‌گویند؛‌ اگر خواستی فرهنگی را بکشی، تاریخی را نابود کنی، بشر را تنها بگذاری و دوستی میان آدم‌ها را از بین ببری، زبان و واژه و معنی‌اش را برای آنها از بین ببر یا اگر نمی‌توانی و نمی‌شود؛ آن را مسخ کن! این شگرد آنهاست که نمی‌خواهند هم‌زبان‌های سرزمین‌های کره خاکی دست در دست یکدیگر داشته باشند و صدای دست‌های متعدد را در کنار هم بشنوند! مرگ واژه، مرگ بشریت است و مسخ واژه‌ها نیز مفهومی مشابه را برای آدمیزاد به همراه دارد. چقدر دشوار است وقتی به کسی بگویی «آب» و او مفهوم دیگری را در ذهنش بیابد. تشنگی امانت را می‌برد و باز می‌گویی آب؛ اما باز هم عطش تو را در نمی‌یابد. در حال جان دادنی و با خشکی کام و گلوی غبار گرفته و هنجره ضعیف شده با آخرین رمقت یک بار دیگر می‌گویی آب؛ ولی شنونده تو نمی‌داند معنی آب چیست و باز هم ناکام می‌مانی و تشنه جان می‌دهی!

داشتم فوتبال بازی می‌کردم. با دوستانم در یک زمین ورزشی مشغول بودیم. یکی میزد، یکی می‌گرفت، یکی لبخند بر لب داشت، دیگری فریاد میزد و در نهایت هم مثل همیشه قرار بود دور یکدیگر جمع شویم و وعده‌ای پس از این فوتبال دوستانه در کنار هم باشیم و همان فریادها و بگیر و بزن‌ها را هم در قالب خاطراتی برای خندیدن، برای شاد بودن بازگو کنیم. حسین که یار تعویضی ما بود ناگهان سراسیمه صدایم زد. چشم‌هایش امتزاجی از شوق و هیجان را نشان می‌دادند و پلک‌های گشوده‌اش کمی نگرانی را هم به این شوق و هیجان می‌افزودند. حسین منتظر من نشد. سراسیمه، چنان که چشمانش هم این حال را فریاد می‌زدند به وسط زمین رسید و گفت:

_ نوید؛ از دفتر نشریه‌ است. عجله کن، سردبیر خودش مستقیما تماس گرفت. گفت بهت خبر بدهم کاری ضروری دارد و باید هر چه سریع‌تر خودت را به دفتر نشریه برسانی!

چشمان حسین داد میزد که نمی‌توانم شوق ادامه بازی را دنبال کنم و باید این لذت همزبانی فوتبالی را کنار بگذارم. چه مرارت‌بار است وقتی آدمی در پی حسی می‌گردد که اطرافیانش آن را در نمی‌یابند. حس آدمیزاد تاریخ انقضا دارد. تاریخ انقضایش را لحظه‌ها می‌نویسند و اگر خوشحال بودی، ناراحت یا پر از شور و هیجان، باید مطمئن باشی که این ویژگی‌ها و این حس‌ها دوامی بیشتر از لحظات ندارند. بنابراین باید بهره خودت را از آنها در همان لحظات برداری. بهره‌ام از لذت و شوق فوتبال بازی کردن با هم‌زبانانی که اگر می‌گفتم آب؛ سیرابم می‌کردند از بین رفت. درست در میان بازی دستم را به نشانه توقف نگاه داشتم. بازی از حرکت ایستاد. چهره‌های عرق کرده و گر گرفته به سمت من برگشتند و گفتم؛ 

دوستان معذرت می‌خواهم. کار واجبی است که باید بروم. 

حسین گویا از خدا خواسته، هیجان رسیدن به من را کنار گذاشته بود و به سرعت آماده شد تا به جای من در زمین بازی کند. هیجان از نوعی دیگر و با لبخندی آمیخته به شرارت به صورتش دوید. بلافاصله مشغول بازی شد و حتی متوجه نشد وقتی با او خداحافظی می‌کردم. زمین فوتبال را به سرعت ترک کردم و به دفتر نشریه رسیدم. پله‌ها را با موجی از ابهام و نگرانی در مورد تماس سردبیر بالا رفتم. یعنی چه کاری دارد که این‌طور دنبالم می‌گشته؟ نکند دوباره تعدیل نیرو در کار است؟! ماه قبل 5 نفر را مرخص کرده بودند و ماه قبلش هم 5 نفر دیگر بیکار شده بودند. هزینه‌ها با درآمد نشریه نمی‌خواند و یک روزنامه ورزشی معتبر در دل تهران داشت به انزوا و حتی خاموشی می‌گرایید. یک زبان داشت بسته میشد و یک رسانه داشت می‌مرد. برای نجاتش می‌بایست قدر تک تک فرصت‌ها را می‌دانستیم و دست اول در میان سایر نشریات ظاهر می‌شدیم. با همین تشویش ذهن به دفتر نشریه رسیدم و منشی را دیدم. در سیمای سفید و رنگ پریده من فهمید که باید بدون سوال و جواب راهنمایی‌ام کند. که او خودش پیش از من هم می‌دانست که باید خبر مهمی را به من برساند و زود به سمت اتاق مدیر راهنمایی‌ام کند. از در که وارد شدم با نگاهی و لبخندی که کمی برایم آرام کننده و تسکین‌بخش بود، بدون اینکه چیزی بگویم و بدون اینکه واژه‌ای را به زحمت بیندازم گفت: منتظر است. خیلی وقت است منتظر توست. اتاق خودش!

تشکر کردم و لکه دویدم تا اتاق آقای سردبیر. در را که باز کردم داشت در اتاقش قدم میزد. در اتاق کوچکش از دست‌ها گره داده به هم در پشت، از این سو به آن سو می‌رفت و با باز شدن در اتاق خیلی زود به خودش آمد. سیگار نیمه‌سوخته‌اش اتاق را پر از دود کرده بود و روی جاسیگاری در حال افزودن دود به فضای اتاق بود. با یکدیگر چشم در چشم شدیم و با لحنی آمیخته به اضطراب و البته کمی هم ملایمت و با چشانی هیجان گفت:

کجایی نوید؟ عجله کن که مرغ از قفس پرید!

خیالم راحت شد. حداقل قرار نبود از کار برکنار و بیکار شوم. هنوز فرصت نوشتن و گزارش تهیه کردن و در نهایت امرار معاش در این نشریه قدیمی را از من قرار نبود بگیرند. نفسی کشیدم و با لبخند گفتم:

در خدمتم. همین جا! به محض اینکه فهمیدم با عجله آمدم!

خوش آمدی! وزیر قرار است از پروژه بازسازی ورزشگاه آزادی بازدید کند و خبرگزاری‌ها همه در حال رفتن به سوی ورزشگاه هستند. باید یک گزارش داغ تهیه کنی. دست اول، با همان قلم روانت! باید کار را بدزدی نوید! خودت را نشان بده؛ وگرنه مجبورم در لیست تعدیلی‌های ماه بعد به نام تو هم فکر کنم. 

لحن مدیر لحظه به لحظه تحکم بیشتری پیدا می‌کرد و ترس‌های چند ثانیه قبل را در قالبی جدید و با شمایلی تازه برایم زنده می‌کرد.

ببینم چکار می‌کنی نوید! باید گلیممان را از آب بیرون بکشیم. این گزارش باید دست اولش در روزنامه ما چاپ شود، باید از این گریزگاه راهی بیابیم برای نجات نشریه! 

این را گفت و من هم چاره‌ای جز اطاعت نداشتم. 

چشم آقای سردبیر! همین الان به ورزشگاه می‌روم و تا شب گزارش را آماده می‌کنم.

دیر است نوید دیر است! دست بجنبان! باید روی گزارش کار کنیم و برای فردا صبح آماده باشد. دست اول و تازه و متفاوت! عجله کن!

این را گفت به نشانه تایید حرف‌هایش سری تکان دادم و گفتم:

چشم، با اجازه‌ شما!

در را بستم و وارد دنیای جدیدی از فکر و خیال شدم و چقدر این لحظات از زندگی خیره کننده، غیر منتظره و غافل‌گیر کننده هستند. چقدر سرنوشت عجیب است و چه بازی‌هایی دارد که ما هنوز یا حتی هیچ قوت قرار نیست آنها را پیش‌بینی کنیم. دمی پیش و ساعتی قبل داشتم در کتار دوستانم از لذت فوتبال بهره‌مند می‌شدم و حالا باید برای شغل خودم و البته برای نجات نشریه‌ای که در آن کار می‌کنم می‌جنگیدم. مرز دوستی و رفاقت را با جنگیدن و تلاش در کمتر از ساعتی پیموده بودن و شگفت‌زده از این که زندگی و سرنوشت باز هم چگونه غافل‌گیرم کرده‌اند. مثل روزی که داشتیم زندگی‌مان را می‌کردیم و ناگهان خبر زندانی شدن برادرم بخاطر بدهی به گوشمان رسید. مثل شبی که ظهری که از مدرسه برگشته بودم و پدرم، که تا روز قبل داشت به زندگی و کارش می‌پرداخت را در خانه نیافتم و خبر رسید که سکته کرده و در بیمارستان است. زیر فشار زیاد زندگی که آن را در خانه هم بروز نمی‌داد و با لبخند از آنها عبور می‌کرد سکته کرده بود و چند وقت بعد از دستش دادیم. البته موقعیت کنونی حداقل این امتیاز را داشت که به من برای بحرانی نشدن شرایط فرصتی داده بود. بیشتر اتفاقات دست خودم بود. مثل تیمی برزیل مه در مقدماتی جام جهانی عقب افتاده است؛ اما هنوز سرنوشتش را در دست خودش دارد و می‌تواند با بردن بازی‌ها به این غائله پایان ببخشد. سرنوشت ببه بازی من و چگونگی برخورد من با آن وابسته بود. باید تلاش می‌کردم. لبخند ابتدای ورودم به دفتر را هنگام خروج به منشی بازگرداندم. لبخند زدم و گفتم:

به خیر گذشت!

او هم خندید و این بار پله‌ها را با درنگ و انیشیدن به ماموریت پیش رویم پایین رفتم. با عجله باید خودم را به ورزشگاه می‌رساندم. چاره‌ای نبود باید با تاکسی دربست یا اسنپ مسیر طولانی دفتر نشریه تا ورزشگاه آزادی را می‌پیمودم. این در حالی بود که از درآمد ماهانه‌ام چیز زیادی نمانده بود و یک هفته بود که هم مسیرها را با مترو و اتوبوس طی می‌کردم. بعضی از صبح‌ها محبور میشدم 3 ساعت زودتر از همیشه بیدار شوم تا بتوانم به مقصدی که برای گزارش در نظر گرفته‌ام به موقع برسم. این بار انا داستان فرق می‌کرد. گاهی در زندگی مجبوریم میان بد و بدتر، بد را انتخاب کنیم و من به شدت از ایین اجبار متنفرم. از اینکه خوبی در کار نباشد که آن را برگزینیم. اصلا نباید این‌گونه باشد. باید همیشه خوبی برای انتخاب کردن بماند تا آدم‌ها زهر انخاب بد را از ترس نیفتادن در موقعیت بدتر نچشند. با این حال چاره‌ای نبود و جبر جغرافیا و تاریخ دست در دست هم می‌گفتند باید فکر روزهای بعد را همان روزهای بعد پیش ببرم و مجبورم باقی مانده درآمد ماهانه‌ام را خرج رفت و برگشت به ورزشگاه آزادی با اسنپ یا تاکسی دربست کنم. دیگر بگذریم از اینکه با خرج کردن این پول حتی نمی‌توانستم در آخر ماه یک شب خوب را با نامزدم در کافه‌ای که دوستش داریم بگذرانیم. به خیابان رسیدن بودم و با گوشی تلفن همراهم مقصد و مبدا را در نرم‌افزار تاکسی اینترنتی تعیین کردم. در همین حال ذهنم جای دیگری بود. در دنیای خیالم به این رسیده بودم که نگاه کن؛ تا همین چند دقیقه پیش داشتی از حلاوت فوتبال لذت می‌بردی و با یک تماس همه چیزت دگرگون شد. تغییر کرد. دنیا رنگی دیگر گرفت. عوض شد و تصمیم‌ها و دغدغه‌های تو را هم تغییر داد. نه دیگر می‌توانی سرمست از فوتبال در زمین ورزشی و بین جمع دوستانت لذت ببری، نه قرار است با نامزدت آخر ماه را در کافه بگذارنی و فقط مجبوری برای زنده ماندن و زندگی کردن در این وضعیت نامطلوب تن به کاری بدهی که گواهی زنده ماندنت در این شرایط به آن گره خورده است. تازه اینکه هیچ تضمینی هم برای آن وجود ندارد. دل به دریا زدم و تاکسی گرفتم و چقدر برایم غیر قابل تحمل بود که من پس از 30 سال زندگی در این شهر برای گرفتن یک تاکسی مجبورم دل به دریا بزنم. شاید در تاریخی دیگر و در جغرافیایی متفاوت آدم‌ها برای پرواز دل به دریا می‌زنند. برای رقم زدن شاهکارهای هنری دل به دریا می‌زنند و من عمق دل به دریا زدن من چقدر با آنها متفاوت است. 

به هر گرفتاری و مصیبت و خیالی که بود وارد مسیر شدم. راننده‌ای خسته، که گرمای هوا از صبح به نظر می‌رسید بی‌تابش کرده بود پشت فرمان بود. سگرمه‌های درهمش حتی اجازه نمی‌داد به خودم جسارت بدهم و از او بخواهم کولر ماشینش را روشن کند. با این حال شجاعت کردم، جسارت به خرج دادم و گفتم:

ببخشید؛ ممکن است کولر را روشن کنید؟

در آینه جلوی ماشین چشم‌های سرخش را به نگاهم گره زد. انتظار داشتم دستکم حرفی بزند؛ اما گویا نشنیده و نفهمیده به راهش ادامه می‌داد. باید حرف‌ها را در نگاهش می‌خواندم. خواندم و نگاه برگرداندم. این است مرام برخی از راننده‌های شهر ما که زبان بدن قدرتمندی دارند. مثلا وقتی این‌گونه نگاهت می‌کنند؛ یعنی بشین سر جایت و حرف نزن. یا معنی دیگرش هم این است که تا پیاده‌ات نکردم، حرف اضافی نزن. این مفاهیم همه در نگاه راننده بود، آفتاب هر دوی ما را می‌سوزاند. زبان بدن یا زبان صورت؛ هر چه بود مرا برد به سمت تاملی در معنی واژه‌ها و عمقی از تغییر را برایم به تصویر کشید. دل به دریا زدن، شجاعت، جسارت و لغاتی از این دست، قدیم‌ترها معنایی شاید به بلندی دست شستن از زندگی، دور شدن از طعم دلچسب نفس کشیدن در کنار خانواده و تن دادن به میدان نبرد داشت. نبرد با دشمن بعثی که می‌خواست خاک ما را تصرف کند. آنها، آن جوانان تکرار نشدنی جسارت به خرج می‌دادند، شجاعت پیشه می‌کردند و دل به دریا می‌زدند تا از خاک سرزمین ما دفاع کنند و اکنون من 30 ساله محبورم دل به دریا بزنم تا بتوان در این شهر تا موعد بعدی و ماکافت بعدی زندگی‌ام را با تمام کاستی‌هایش بگذرانم. بزرگ‌راه‌ها و تابلوها به نام همان جوانان بود که افتخار آفریده بودند. بزرگ‌راه شهید همت و شهید همت امروز کجا بود که ببیند برای عبور از این بزرگ‌راه باید قید یک ساعت نشستن در یک کافه و لذت بردن از عشق در کنار نامزدم را می‌زدم. خاک را به دشمن ندادند؛ اما هیولایی به نام تورم خاکمان را تصرف کرده بود که در اتحادی مهیب با هیولای دیگری به نام بیکاری و دست در دست رکود، مهیب‌تر از هر دشمن بعثی دیگری لحظات را تغییر می‌دادند. گونه لحظه‌ها را عوض می‌کردند. واژه‌ها را به معناهایی سخیف نه نه در خور کلماتی مثل شجاعت و جسارت و دل به دریا زدن کشیده بودند.

گذشت. می‌گذرد. هم آفتاب داغ تهران در تاکسی دربست اینترنتی گذشت و هم خیابان‌های مزین به نام جوانانی دلیر گه فقط نامشان مانده بود و عزم و اراده و همیتشان سال‌ها پیش و در همان مرزهای ایران و عراق جا مانده بود. به ورزشگاه رسیدیم. هزینه را با گوشی و اینترنتی پرداخت کردم. از آن جایی که دیگر قرار نبود با راننده تاکسی در یک مکان باشم، من هم در دنیای خودم و با مسخ واژه‌ها بر اساس تعریف‌های شخصی خودم جسور شدم، شجاعت کردم و گفتم:

خسته نباشید؛ اما مطمئن باشید گزارش تخلف رد می‌کنم و امیتاز پایین به شما می‌دهم. باید کولر را روشن می‌کردید.

تا به خودش بیاید و از زبان بدن به زبان خشم و کنایه و بگو مگو برسد از ماشین دور شدم و به ورودی آزادی رسیدم. ورزشگاهی متعلق به سال‌ها پیش و میدانی بزرگ و پر از خاطرات تیم ملی فوتبال ایران! در این استادیوم خندیده‌ایم، اشک ریخته‌ایم، روزها و شب‌های پر از هیجانی را سپری کرده‌ایم. بزرگ شده‌ایم و آزادی همچنان همانی است که سال‌ها پیش بود. موی بر صورت سپید کرده‌ایم و آزادی تغییراتش مثل ما فقط به پیرتر شدن، کهنه‌تر شدن و خراب‌تر شدن انجامیده است. گویا انسانی است گیر کرده در این 

جغرافیا و تاریخ تاریک! گویا برای او هم واژه‌ها، عبارات و ادبیات مسخ شده است. آزادی آیا واقعا آزاد بود؟ این سوال را باید در گزارش مهم امروزم پاسخ می‌دادم و همین جا بود که تیتر گزارش را هم انتخاب کردم و زمینه سوال‌هایی که باید پیش از این به آنها فکر می‌کردم را یافتم. 

با کارت خبرنگاری گیت ورودی ورزشگاه را پشت سر گذاشتم. همکاران دیگر هنوز نرسیده بودند و گویا تقلای سردبیر برای زود رسیدن به این معرکه جواب داده بود. از مامور پشت گیت پرسیدم:

وزیر آمده است؟

پاسخ داد:

هنوز نه ولی ظاهرا تا دقایقی دیگر می‌رسد.

فرصتی دست داده بود تا سوال‌هایم را آماده کنم، باتری میکروفن را چک کنم و برای مصاحبه و گزارش آماده شوم. و فرصت دیگری برای اندیشیدن. از آن فرصت‌ها که در خلال روزمرگی پرشتاب زندگی نبردگونه در کلان‌شهر تهران به ما دست نمی‌دهد. ورود به آزادی بزرگ و قدیمی و درنگی روی سکوهایی که تمنای میزبانی بزرگ‌ترین رویدادهای فوتبالی را فریاد می‌زدند. چهره عبار گرفته و قدیمی آنها می‌گفت که ما فقط قدیمی شده‌ایم. دستی به سر و رویمان بکشید، ما را دریابید و ببینید چگونه میزبان خاطره‌انگیزترین مسابقات خواهیم شد. ما را دریابید تا ببینید از این کنده قدیمی چه دودی بلند می‌شود و چه کارها که همین آزادی قدیمی نمی‌تواند برای تیم ملی فوتبال ایران بکند. ترسناک بودن آزادی برای رقبا در سیمایی از خستگی سکوهای آن رنگ باخته بود. درنگ و تامل در سکوها را به نشستن روی یکی از آنها پایان دادم و سوال‌ها را نوشتم. آماده ثبت یک گزارش جنجالی شدم؛ آماده جنگیدن برای ادامه زندگی و نبرد برای حفظ موقعیت شغلی! هنوز خبری نبود. قرار بود وزیر ساعت 11 در ورزشگاه باشد؛ اما اکنون ساعت یک ربع هم از 11 گذشته بود و نرسیده بود. مثل اغلب هم‌شهر‌ها و شبیه به بیشتر مردم ایران از این کرختی لحظه‌ها به فضای مجازی پناهنده شدم. گذری در اینتساگرام و توییتر با این عنوان جعلی همیشگی که؛ ببینیم در دنیا چه خبر است. در حقیقت اما فقط می‌بینیم که رسانه در دنیا چه خبری را بازتاب می‌دهد. توییت‌ها رنگ و بوی آتش دارند. جنگ زبانه می‌کشد. کشمکش‌های سیاسی بدون دیدن آنها که قرار است زیر این کشمکش زندگی‌شان را ببازند در جریان است. سال‌ها از معاهده‌های صلح بین المللی گذشته و هنوز کره خاکی رنگ صلح را نمی‌بیند؛ حتی برای یک روز! گوشه و کنار همه جا، در کنار تیترهای تبلیغاتی، پشت سر ریل‌های تجاری اینستاگرام، بعد و قبل توییت‌های ادبی و شاعرانه تیترهای جنگ و ناو و موشک و آتش و منازعه است که خودنمایی می‌کند. فقط خیال می‌کنیم که در حال زندگی در صلح هستیم و فضای مجازی با تمام لاپوشانی‌ها و تزویرها و آلودگی‌ها و پرده‌هایش گواهی می‌دهد که جنگ بر سر کره زمین سایه انداخته است و من در این بحبوجه در پی اینم که از این کره درگیر جنگ، یک گوشه‌اش را برای زندگی آرام، و نه به آن آرامی که واژه آرام تداعی می‌کند؛ بلکه آرام به این معنی که از کار بیکار نشوم، اجاره خانه‌ام عقب نیفتد، نامزدم را مایوس نکنم، به زندان نیفتم و مثل پدرم در فشار زندگی جان نبازم در حال تقلا و تکاپو هستم. ناگزیرم برای رسیدن به این قال مسخ شده عبارت زندگی آرام هم سر پیش سردبیر و خواسته‌اش پایین بیاورم، قید باقی مانده درآمد کم ماهانه‌ام و قراری عاشقانه را هم بزنم و درگیر مصاحبه با وزیری شوم که به اندازه قول‌های تبلغیات انتخاباتی‌اش هم خوش‌قول نیست. از خودم می‌پرسم مگر او هم قرار نیست از همان بزرگراه همت و همان خیابان‌های مزین به نام شهدای جنگ با عراق بگذرد؟ از این خیال عبور می‌کنم چون فرجامی برایش نمی‌یابم.

فقط یک بار دیگر مسخ واژه‌ها را می‌بینم برای ادبیات، برای زبان بشر نگران می‌شوم.

صداهایی می‌آید. خبرهایی شده است. چند نفر در آن سوی ورزشگاه به تکاپو افتاده‌اند. بله؛ خودش است. وزیر و دستیارانش از راه رسیده‌اند و البته همکارانم در سایر خبرگزاری‌ها نیز سر و کله‌شان پیدا شده؛ رقبایم! کسانی که به روی هم لبخند می‌زنیم؛ اما چشم دیدن یکدیگر را هم نداریم. کسانی که اگر نبودند، میدان برایم خالی‌تر بود و با اینکه دوستشان دارم، در صلح‌جویانه‌ترین نشانه‌های فکری و در دوستانه‌ترین برخوردهای اخلاقی آرزو می‌کنم شغل دیگری بیابند تا میدان برای ماندنی شدنم در موقعیت شغلی خالی شود و باز هم به همان واژه مسخ شده زندگی آرام می‌رسم.

فرصت تعلل نیست. باید خودم را به کاروان وزیر و همراهانش برسانم و اولین سوال‌ها را من درباره وضعیت بازسازی ورزشگاه آزادی بپرسم. آیان این ورزشگاه برای بازی‌های این فصل استقلال و پرسپولیس آماده می‌شود؟ آیا داربی قرار است با همین خطرات جانی موجود در استادیوم برگزار شود؟ آیا و چرا و ادات سوالی جملاتی که از پی هم آمده بودند و صفحه سوال‌هایم را پر می‌کردند. برای یک گزارش خوب آماده شده بودم تا تیترش با بزنم به صورت مغرور سردبیر و ماندنی بودنم در این نشریه را به او دیکته کنم. سکوها را به سمت دری که می‌گفتند وزیر قرار است از آنجا وارد ورزشگاه شوم ترک کردم. سراسیمه می‌دویدم. با اینکه زودتر رسیده بودم؛ اما باز هم از دیگران عقب‌تر بودم که در این شرایط کنونی به موقع رسیدن و سر وقت بودن دردی از کسی دوا نمی‌کند. آنهایی جلوترند که راه و چاه مخفی را بدانند و اطلاعات پش پرده بهتر و دست اول‌تری داشته باشند. شگفتا که همین مفاهیم در حال مسخ شدن است. باید از تقلای لحظه به لحظه افکار شلوغم فرار می‌کردم و روی گزارش مهم امروز متمرکز میشدم. با این حال در همین اثنا به ذهنم رسید که حسین در همین حال به جای من مشغول فوتبال بازی کردن، لبخند زدن، فریاد زدن و لذن بردن از فوتبال است. اگر بودم محال بودم اجازه بدهم با آن بازی آماتور لحظه‌ای وارد زمین شود. از این حسرت کوتاه و مقطعی نیز رد شدم و به صفی رسیدم که خبرنگاران نشریات مختلف پشت ورودی مورد نظر وزیر در آنجا جمع شده بودند. همدیگر را می‌شناختیم و دردهای مشترک داشتیم؛ اما مجال هم‌زبانی نبود چون بیشتر از آشنایی به رقابت مشهور بودیم. سلام و خوش و بشی هم اگر بود، در کلماتی کوتاه و بریده خلاصه میشد و با لبخندهایی گذرا و شاید حتی بدگمان به پایان می‌رسید. وزیر هم‌اکنون در حال قدن زدن در ورزشگاه بود و کمی دیگر می‌خواستیم به او کاروانش همراهش برای طرح سوال‌ها نزدیک شویم.

بالاخره لحظه موعود رفا رسید، در باز شد و نور آفتاب گرم تابستان به صورت خبرنگاران منتظر، به صورت گر گرفته و هیجان‌زده و مضطرب ما تابید. صبح امید بود که بر شب تیره می‌تابید و خورشید خوشبختی به نظر می‌رسید که شب تاریک گرفتاری را به پایان می‌رساند. هجومی شبیه به بازی‌های داربی استقلال و پرسپولیس با همان بی‌نظمی و با همان شلوغی در گرفت. همه به شتاب به سوی کاروان وزیر می‌دویدند و چاره‌ای نبود جز دویدن و دویدن برای زنده ماندن! ما هر روز صبح می‌دویم و می‌دویم و گاهی هم در پایان این دویدن‌ها مثل پدرم جان می‌بازیم و مثل برادرم بخاطر بدهی سر از زندان در می‌آوریم. من هم دویدم، با نهایت نیرو و با شتابی که شاید کمتر دونده‌ای در پیست تارتان آزادی دویده باشد. نبضم تند میزد، چند خبرنگار از نشریه‌های رقیب سبقت گرفته بودند. مهم نبود چه کسی مهارت بیشتری در کار تخصصی‌اش دارد، مهم این بود که چه کسی زودتر می‌رسید و سوال اصلی را او مطرح می‌کرد. مهم این نبود که چه کسی شایستگی لازم را دارد؛ مهم این بود که ما، خبرنگارانی که آمادگی جسمانی در پیشه‌مان تعریفی حرفه‌ای نداشت باید قهرمان مسابقه دو می‌شدیم تا دست برتر را در این گزارش داشته باشمی. دویدیم، سبقت گرفتیم، جا ماندیم. من از بیشتر رقبا جلوتر بودم. پیست تارتان آزادی برایم شده بود مسابقه دو 100 متر المپیک که واقعا اگر کسی بود تا ثانیه‌های رسیدن به به وزیر را بمشارد، شاید می‌توانستیم چند رکورد را جابجا کنیم. چیزی نمانده بود تا لحظه موعود؛ اما زندگی همه چیزی برای غافل‌گیر کردن دارد. حس آدمیزاد تاریخ انقضا دارد. تاریخ انقضایش را لحظه‌ها می‌نویسند و اگر خوشحال بودی، ناراحت یا پر از شور و هیجان، باید مطمئن باشی که این ویژگی‌ها و این حس‌ها دوامی بیشتر از لحظات ندارند. بنابراین باید بهره خودت را از آنها در همان لحظات برداری. داشتم بهره خودم را برمی‌داشتم؛ من فقط می‌خواستم یک گزارش خوب تهیه کنم تا اینکه برخوردی از پشت را احساس کردم. لحظه‌ها کرخت شدند. کش آمدند. از زمین بلند شدم، دنیا دور سرم چرخید و برای لحظاتی همه نگاه‌ها به من خیره شد. چرخی در آسمان همانا و واژگون شدن همان! دیدم که دیگران چگونه مرا به یکدیگر نشان می‌دادند. چشم‌های گرد شده آنها را دیدم؛ اما در همان حال دیدم که رقبای خبرنگارم، عرق روی سر و صورت، نفس نفس زنان، طوری که گویا واقعا رقابت المپیک را پیش روی دارند و باید رکورد اوسین بولت را در دو 100 متر بشکنند، بدون توجه به اینکه انسانی نقش بر زمین شده به سوی انسان  دیگری که در سلامت کامل در حال پیاده‌روی در آزادی است می‌دوند. با جان خودشان می‌دویدند و طبیعی بود که جان یک انسان در این سو شاید چندان اهمیتی نداشته باشد. کسی چه می‌داند؛ شاید آنها هم می‌خواهند از قرار عاشقانه آخر ماهشان نمانند، شاید می‌خواهند از کار برکنار نشوند و شایدهای دیگری که دردهای مشترک همه ماست و با این همه دست در دست هم نمی‌دهیم و این دردها با در لابه‌لای گزارش‌هایمان نمی‌‌گنجانیم. حرف‌های ما شده صحبت از ورزشگاه آزادی و این در حالی است که هیچ گوشه و کناری از این بنای بزرگ قدیمی نشانی از معنی نامش را تداعی نمی‌کند. زندانی بودیم به معنای حقیقی! زندانی دغدغه‌ها، دردها، نداری‌ها، حسرت‌ها و دیگر نداشته‌های زندگی‌هایمان! در آزادی زندانی شده بودیم. این زندان هم در نهایت برای من با خراشی عمیق روی صورت و پیچیدگی مچ پا همراه شد. مصدوم شدم مثل همه بازیکنانی که آروز داشتند برای تیم ملی ایران در این ورزشگاه بدوند و هم‌وطنانشان را با درخشش خوشحال کنند؛ اما زندانی داری و مصدومیت همیشگی و دروی ابدی از میدان مستطیل سبز شدند. گزارشی نوشته نشد و من همان دم که نقش بر زمین انتظار مددی از سوی افراد دور و برم را داشتم فهمیدم که شغلم را از دست داده‌ام! دیگر خبرنگار نیستم؛ اما هنوز می‌نویسم. می‌نویسم و با واژه واژه‌ای‌که روی کاغذ می‌آورم یک بار فکر می‌کنم زمان برده است تا آب را آب صدا کنیم، خاک را خاک بنامیم و دنیا را با همه گوناگونی‌هایش به اسامی متعدد بیاراییم و توصیف کنیم. این مهم است که وقتی می‌گوییم خاک، مخاطب ما همان چیزی را در ذهنش به خاطر بیاورد که ما در ذهن آن را جستجو می‌کرده‌ایم. اگر غیر از این باشد، دنیای آدم‌ها دنیای تنهایی آنها می‌شود؛ دنیای آدم‌های دور از هم و بشری که حرف هم‌نوعش را نمی‌فهمد. آنها مهم هستند. زمان برد تا آن ورزشگاه قدیمی را آزادی بنامیم؛ اما از این نام فقط نامش را داریم. زندانی دردها و دغدغه‌ها و گرفتاری‌ها، بدون شغل، بدون موقعیتی برای ارائه تخصص و مهارت و توانایی‌هایم فقط می‌نویسم و دلم برای واژه‌ها می‌سوزد. از بازی در زمین ورزشی هم مانده‌ام و مصدوم شدم. فقط گاهی به دوستانم سر می‌زنم.

به حسین که هر بار مرا می‌بیند، دیگر نه با نگاهی هیجان‌زده و مضطرب بلکه با لبخندی تحقیرآمیز و همراه با مایه رقت‌آوری از دلسوزی نگاهم می‌کند. بازی‌اش هم دیگر خوب شده و برای خودش در زمین برو بیایی پیدا کرده است. با این همه فوتبال بازی کردن و حضور در این جمع هنوز تنها جایی است که معنای برخی کلمات برای با صورت واقعی خودشان ماندکار شده‌اند. اینجا یکدیگر را دوست داریم، در دامن مستطیل سبز مهربان! اسم زمینی که در آن توپ می‌زنیم آزادی نیست؛ اما به معنای واقعی کلمه در این لحظات آزادیم که بخندیم، بازی کنیم، شاد باشیم و لذت ببریم؛ فقط باید یادمان باشد که در کشمکش شیرین این ساعت‌های فوتبال بازی کردن دیگر به هیچ تماسی و هیچ خبری واکنش نشان ندهیم.

نوید مرتضایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *