صدا

صدا

چشم بر جهان که گشودم چیزی نمیدیدم ولی اطرافم مملو از صدا بود صداهایی که نمیدانم چه بود ولی در میان آن همه صدا صدایی بود که آرامبخش سالهای متمادی از زندگی من بود صدایی آرام و درد کشیده که در گوشم نجوا کرد خوش آمدی عزیزم، این صدای مادرم بود که با صدای لرزان روحم را نوازش کرد آنهم بعد از بوسه ای زیبا

راستی وقتی در بدو تولد تا مدتی طولانی چیزی نمی بینی چرا می گویند چشم به جهان گشود؟ شاید گفت صدای دنیا را شنید درست تر باشد

آرام آرام که رنگ و نور را درک کردم متوجه شدم موارد جذاب تری از صدا هم وجود دارد. رنگ های شاد، آسمان آبی، اسباب بازی های متنوع زرق و برق فروشگاه ها

مادرم می گفت در خردسالی محو نور و رنگ میشدم و چه بسا مدت طولانی با لبخندی برلب غرق تماشای رقص نور میشدم

دیدنی‌ها از شنیدنی‌ها برایم جذابیت بیشتری داشتند تا اینکه صدایی از رادیو پخش شد صدایی که نمی‌دانم چه بود و چه گفت ولی می‌دانم دیگر اطرافیانم شاد نبودند مادر مرا محکم‌تر در آغوش می‌گرفت ولی دیگر از لبخند خبری نبود و به‌جایش گرمی اشکش را بر گونه هایم حس میکردم حالا دیگر تصاویر و رنگ‌ها برایم مهم نبودند و رنگ‌ها در نظرم رنگ باخته بودند در حال حاضر صدا برایم مهم‌تر  شده بود مخصوصا صدای رادیو چون بعد از اون صدا همه چیز فرق می‌کرد، آرزو می‌‍کردم دیگه هیچ وقت صدای آزیر حمله هوایی از رادیو پخش نشه هنوز بعد از گذشت سال‌ها صدای نگرانی اطرافیان توی گوشم می‌پیچه جنگ بعد از مدتی تمام شد ولی هنوز هم صدای بلند و ناگهانی بزرگترین کابوس زندگی من هست. صدای رعد و برق، بوق ناگهانی اتومبیل و یا حتی افتادن چیزی روی زمین بله… هر صدای بلندی هنوز هم من را می‌ترساند چقدر لذت بردن از زندگی سخت شده بود

آرام آرام با مستطیل سبز آشنا شدم؛ آرام بخشی جادویی به نام فوتبال، نمی‌دانم چگونه ولی رنگها دوباره به زندگی من برگشتند دوباره دیدنی‌ها از شنیدنی‌ها جذاب‌تر شدند چه رنگ‌های زیبایی‌، جمن سبز لباس‌های رنگی زیر آسمان آبی انگار سمفونی رنگ‌ها در حال شست و شوی خاطرات بد گذشته بودند، این‌بار صدا هم با تصویر هم‌خوانی داشت، تشویق تماشاگران، رفتن توپ به درون دروازه و هیاهوی تماشاگران همه خوشحال بودند و این ترکیب چقدر زیبا بود و زندگی را برایم حتی بیرون از استادیوم‌ها زیباتر کرده بود حالا به نظرم همه چیز زیبا بود پارک‌های بازی با صدای بچه‌ها این‌بار صداها دیگر ترس نداشتند. صدای بوق های متوالی کاروان عروس نه تنها مرا مضطرب نمی‌کرد بلکه برایم جذاب هم بود.

زندگی داشت روی شادش را هم نشان می‌داد که دوباره آن صدای ترسناک شنیده شد این‌بار نه از رادیو بلکه از تلویزیون این‌بار دیگر فقط صدا ترسناک نبود تصاویر ترسناک هم همراه صدا قابل مشاهده بود. دوباره جنگ، آژیر و …

حالا بزرگتر شده‌ام و بستن چشم‌ها و گرفتن گوش‌ها مشکلم را حل نمی‌کند. اکنون ناراحتی مردم در قلبم نفوذ می‌کند و زندگی را برایم تلخ و سخت و غیر قابل تحمل می‌کند. دیگر نمی‌توانم از کنار مسائل به راحتی عبور کنم. اینبار ترس از صدا با نارحتی بسیار بیشتری همراه من شده شاید امید تنها داروی این قلب رنجیده باشد. دوست دارم چشمانم را ببندم و با یک صدای زیبا آنرا باز کنم و ببینم همه چیز تمام شده

دوست دارم با صدای سوت آنرا باز کنم

 سوت آغاز جام جهانی در حالی که چشمم به سوی پرچم بازی جوان‌مردانه باز می‌شود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *